در عشق تو بیتو چون توان زیست؟ بگو | و آرام دلم جز تو دگر کیست؟ بگو | |
با مات خود این دشمنی از بهر چه خاست؟ | جز دوستی تو جرم ما چیست؟ بگو |
□
دارم دلکی به تیغ هجران خسته | از یار جدا و با غمش پیوسته | |
آیا بود آنکه بار دیگر بینم | با یار نشسته و ز غم وارسته؟ |
□
چندن که خم بادهپرست است بده | چندان که در توبه نبسته است بده | |
تا این قفس جسم مرا طوطی عمر | در هم نشکسته است و نجسته است بده |
□
دل در طلب دنیی دون هیچ منه | بر دل غم او کم و فزون هیچ منه | |
خواهی که به بارگاه شاهی برسی | از کوی طلب پای برون هیچ منه |
□
آنم که توام ز خاک برداشتهای | نقشم به مراد خویش بنگاشتهای | |
کارم به مراد خود چو نگذاشتهای | میرویم از آنسان که توام کاشتهای |
□
ای لطف تو دستگیر هر بیسر و پای | احسان تو پایمرد هر شاه و گدای | |
من لولیکم، گدای بیبرگ و نوای | لولی گدای را عطایی فرمای |
□
پیری بدر آمد ز خرابات فنای | در گوش دلم گفت که: ای شیفته رای | |
گر میطلبی بقای جاوید مباش | بیبادهی روشن اندرین تیرهسرای |
□
عشقی نبود چو عشق لولی و گدای | افگنده کلاه از سر و نعلین از پای | |
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدای | بگذاشته از بهر یکی هر دو سرای |
□
عیشی نبود چو عیش لولی و گدای | او را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جای | |
اندر ره عشق میدود بیسر و پای | مشغول یکی و فارغ از هر دو سرای |
□
نی بر سر کوی تو دلم یافته جای | نی در حرم وصل نهاده جان پای | |
سرگشته چنین چند دوم گرد جهان؟ | ای راهنما، مرا به خود راهنمای |