قسمت اول

گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت

عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت وز دیده بسی خون دل ساده بریخت
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت

ای جمله‌ی خلق را ز بالا و ز پست آورده ز لطف خویش از نیست به هست
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟ در سایه‌ی عفو تو چه هشیار و چه مست؟

پیری ز خرابات برون آمد مست دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست جز مست کسی ز خویشتن باز نرست

گفتم: دل من، گفت که: خون کرده‌ی ماست گفتم: جگرم، گفت که: آزرده‌ی ماست
گفتم که: بریز خون من، گفت برو کازاد کسی بود که پرورده‌ی ماست

ماییم که بی‌مایی ما مایه‌ی ماست خود طفل خودیم و عشق ما دایه‌ی ماست
فی‌الجمله عروس غیب همسایه‌ی ماست وین طرفه که همسایه‌ی ما سایه‌ی ماست

آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟ مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟
از تو خبرم نیست که با ما چونی باری، دل من ز عشق تو خون گشته است

در دام غمت دلم زبون افتاده است دریاب، که خسته بی‌سکون افتاده است
شاید که بپرسی و دلم شاد کنی چون می‌دانی که بی تو چون افتاده است؟

هرگز بت من روی به کس ننموده است این گفت و مگوی مردمان بیهوده است
آن کس که تو را به راستی بستوده است او نیز حکایت از کسی بشنوده است

معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر آن یک نفس است