سریان حیات در عالم | چون می و جام فهم کن تو مدام | |
انکشاف حجاب علم یقین | چون شب و روز فرض کن، وسلام | |
ور نشد این بیان تو را روشن | جمله ز آغاز کار تا انجام | |
جام گیتینمای را به کف آر | تا ببینی به چشم دوست مدام | |
که همه اوست هر چه هست یقین | جان و جانان و دلبر و دل و دین |
□
آفتاب رخ تو پیدا شد | عالم اندر تفش هویدا شد | |
وام کرد از جمال تو نظری | حسن رویت بدید و شیدا شد | |
عاریت بستد از لبت شکری | ذوق آن چون بیافت گویا شد | |
شبنمی بر زمین چکید سحر | روی خورشید دید و دروا شد | |
بر هوا شد بخاری از دریا | باز چون جمع گشت دریا شد | |
غیرتش غیر در جهان نگذاشت | لاجرم عین جمله اشیا شد | |
نسبت اقتدار و فعل به ما | هم از آن روی بود کو ما شد | |
جام گیتینمای او ماییم | که به ما هرچه بود پیدا شد | |
تا به اکنون مرا نبود خبر | بر من امروز آشکارا شد | |
که همه اوست هر چه هست یقین | جان و جانان و دلبر و دل و دین |
□
ما چنین تشنه و زلال وصال | همه عالم گرفته مالامال | |
غرق آبیم و آب میجوییم | در وصالیم و بیخبر ز وصال | |
آفتاب اندرون خانه و ما | در بدر میرویم، ذره مثال | |
گنج در آستین و میگردیم | گرد هر کوی بهر یک مثقال | |
چند گردیم خیره گرد جهان؟ | چند باشیم اسیر ظن و خیال؟ |