فرستاد دریای فضل و هنر
|
|
بدین خشک لب بحری از شعر تر
|
روان کرد جویی ز بحر روان
|
|
که دارد همی ز آب کوثر اثر
|
روانی لفظ روانبخش او
|
|
ببرد آبروی نسیم سحر
|
دل ناتوانم همانا بدید
|
|
فرستاد بهر دل من شکر
|
چو بر جانم از فضل زیور نیافت
|
|
بیاراست جانم به فضل درر
|
اگر دیدی اشعار جان پرورش
|
|
خضر آب حیوان نجستی دگر
|
اگر چه بسی مادر فضل زاد
|
|
به گیتی نیاورد زو به پسر
|
چو بر فضل صدگونه برهان نمود
|
|
به برهان شد اندر جهان نامور
|
فرستاد بحری که غواص طبع
|
|
برو بر نیارست کردن گذر
|
در آن بحر کو گشت غواص، من
|
|
چه به زانکه باشم ازو بر حذر؟
|
چو کشتی دانش نباشد مرا
|
|
نیفتم به نادانی اندر خطر
|
مسلم شد آن بحر آن را که او
|
|
شناسای بحر است و دانای بر
|
جهان هنر دایمآباد باد
|
|
از آن معدن فضل و کان هنر
|