در سر آن دو زلف کافر تو
|
|
دل و دین رفت این مسلمان را
|
چشم تو میکند خرابی و ما
|
|
بر فلک میزنیم تاوان را
|
گر خرابی همی کند چه عجب؟
|
|
خود همین عادت است مستان را
|
مردم چشم تو سیه کارند
|
|
وین نه بس نسبت است انسان را
|
همه جایی تو را خوش است ولیک
|
|
بی تو خوش نیست اهل ملتان را
|
شاد کن آرزوی دلها را
|
|
بزدای از صدور احزان را
|
قصهی درد من بیا بشنو
|
|
مینیابم، دریغ، درمان را
|
باز سرگشتهام همی خواهد
|
|
تا چه قصد است چرخ گردان را
|
خواهدم دور کردن از یاران
|
|
خود همین عادت است دوران را
|
ما چه گویی، قضا چو چوگانی
|
|
چه از آنجا که گوست چوگان را؟
|
میکند خاطرم پیاپی عزم
|
|
که کند یک نظاره جانان را
|
دیده امیدوار میباشد
|
|
تا ببیند جمال خوبان را
|
منتظر ماندهام قدوم تو را
|
|
هین وداعی کن این گران جان را
|
آخر ای جان، غریب شهر توام
|
|
خود نپرسی غریب حیران را؟
|
هر غریبی که در جهان بینی
|
|
عاقبت باز یابد اوطان را
|
جز عراقی که نیست امیدش
|
|
تا ببیند وصال کمجان را
|
من نگویم که حسنت افزون باد
|
|
چون بدان راه نیست نقصان را
|
باد عمرت فزون و دولت یار
|
|
تا بود دور چرخ گردان را
|