غرهی روز رخت چون پرتوی بر وی فگند
|
|
هر شبی چون ماه نو گردد فزونتر آینه
|
آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست
|
|
صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه
|
تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند
|
|
تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه
|
کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو
|
|
گر به آب زر کسی صورت کند بر آینه
|
زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی، شود
|
|
بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه
|
صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض
|
|
داشتم خورشید را اندر برابر آینه
|
چون خضر آب حیوة عشق تو خوردم، سزد
|
|
گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه
|
گر تو بی آیینه رو بنمودهای عشاق را
|
|
بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه
|
حد نیکویی روی این است و نتوان نیز ساخت
|
|
آن نکورو گر بخواهد زین نکوتر آینه
|
در جهان تیره جز روشندلان عشق را
|
|
همچنین در طبع کی گردد مصور آینه
|
عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن
|
|
بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه
|
من درین آیینه ار رویت نشان دادم به خلق
|
|
بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه
|
از دل روشن برای روی چون تو دلبری
|
|
همچو خون از رگ برون کردم به نشتر آینه
|
زین چنین صورتگریها گر دلت نقشی گرفت
|
|
آهنی داری که دروی هست مضمر آینه
|
از گهرهایی که دروی طبع من ترصیع کرد
|
|
چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه
|
سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست
|
|
از درون چون صبح روشنگر برآور آینه
|