زهی رخت به دلم رهنمای اندیشه

چو زاد حاجی اندر میان ره برسید در ابتدای رهت انتهای اندیشه
نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت ز قامت تو دلم را صلای اندیشه
به وصف روی تو گلها شکفت جانم را به باغ دل ز نسیم صبای اندیشه
ولی نبرد به سر وصف روی گل رنگت که خار عجز درآمد به پای اندیشه
چو جان خوش است از اندیشه‌ی تو دل، گر چه که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه
درخت طوبی قد تو در بهشت وصال وگر به سدره رسد منتهای اندیشه
جز این نبود مراد دلم در اول فکر خبر همین است از مبتدای اندیشه
چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی به خدمتت رسم، ای مبتغای اندیشه!
به یاد مجلس وصلت خورم مدام شراب به جام بی می گیتی نمای اندیشه
مرا که آتش شوق تو دل به جوش آورد ز وصف تست نمک در ابای اندیشه
ز بهر پختن سودای وصل تست مدام نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه
به ناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه!،
ز راستی که منم، بر نیارم آوازی مخالف تو پس پرده‌های اندیشه ...