بسی نماند ز اشعار عاشقانهی تو
|
|
که شاه بیت سخنها شود فسانهی تو
|
به بزم عشق ترشح کند چو آب حیوة
|
|
زلال ذوق ز اشعار عاشقانهی تو
|
به مجلسی که کسان ساز عشق بنوازند
|
|
هزار نغمهی ایشان و یک ترانهی تو
|
چو بر رباب غزل پردهساز شد طبعت
|
|
به چنگ زهره بریشم دهد چغانهی تو
|
چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی
|
|
دمی ز شاه معطل نبود خانهی تو
|
چو دام شعر تو را گشت مرغ جانها صید
|
|
میان دانهی دلهاست آشیانهی تو
|
کسی که حلقهی آن در زند به پای ادب
|
|
بیاید و بنهد سر بر آستانهی تو
|
ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی
|
|
ادام ز آب دهن یافت خشک نانهی تو
|
به نزد تو زر سلطان سفال رنگین است
|
|
از آنکه گوهر نفس است در خزانهی تو
|
بدین صفت که تو را سرکش بنان شد رام
|
|
مگر عصای کلیم است تازیانهی تو
|
ز جیب فکر چو سر برکند سخن در حال
|
|
چو موی راست شود فرق او به شانهی تو
|
تو بحر فضل و تو را در میانه گوهر نظم
|
|
سخن بگو که خموشی بود کرانهی تو
|
از آن ز دایرهی اهل عصر بیرونی
|
|
که غیر نقطهی دل نیست در میانهی تو
|
از آن به خلق چو سیمرغ روی ننمایی
|
|
که ناپدید چو عنقا شدهست لانهی تو
|
ترازویی که گرت در کفی بود دنیا
|
|
ز راستی نگراید جوی زبانهی تو
|
ترا که کرسی دل زین خرابه بیرون است
|
|
بهشت وار ز عرش است آسمانهی تو
|
بترک ملک دو عالم چهار تکبیر است
|
|
یکی نماز تهجد یکی دو گانهی تو
|
ز خمر عشق قدحهاست هر یکی غزلت
|
|
چو آب گشته روان از شرابخانهی تو
|
نشانهای ست سخنهای تو ولی نه چنانک
|
|
به تیر طعنهی مردم رسد نشانهی تو
|
ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامیست
|
|
که مرغ روح همی پرورد به دانهی تو
|