مروت کن! یتیمی را به چشم مردمی بنگر
|
|
که مروارید اشک اوست در گوشوار تو
|
خری شد پیشکار تو که در وی نیست یک جو دین
|
|
دل خلقی ازو تنگ است اندر روز بار تو
|
چو آتش بر فروزی تو به مردم سوختن هر دم
|
|
از ان، کان خس نهد خاشاک دایم بر شرار تو
|
چو تو بیرای و بیتدبیر او را پیروی کردی
|
|
تو در دوزخ شوی پیشین و، از پس پیشکار تو
|
به باطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بیخشیت
|
|
نه خوفی در درون تو، نه امنی در دیار تو
|
نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو
|
|
نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو
|
به شادی میکنی جولان درین میدان، نمیدانم
|
|
در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو؟
|
بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر
|
|
و گر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو
|
ایا دستور هامان وش! که نمرودی شدی سرکش
|
|
تو فرعونی و چون قارون به مال است افتخار تو!
|
چو مردم سگسواری کن اگر چه نیستی زیشان
|
|
و گرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو
|
به گرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد
|
|
که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو
|
چو تشنه لب از آب سرد آسان بر نمیگیرد
|
|
دهان از نان محتاجان، سگ دندان فشار تو
|
به گاو آرند در خانه به عهد تو که و دانه
|
|
ز خرمنهای درویشان، خران بیفسار تو
|
به ظلم انگیختی ناگه غباری و، ز عدل حق
|
|
همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو
|
به جاه خویش مفتونی و، چون زین خاک بگذشتی
|
|
به هر جانب رود چون آب، مال مستعار تو
|
ز خر طبعی تو مغروری بدین گوسالهی زرین
|
|
که گاو سامری دارد امل در اغترار تو
|
بسیج راه کن مسکین! درین منزل چه میباشی
|
|
امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو؟
|
چو سنگ آسیا روزی ز بیآبی شود ساکن
|
|
درین طاحون خاک افشان اگر چرخی، مدار تو
|
نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بیشک
|
|
چو آب، ار چه بسی باشد درین پستی قرار تو
|
تو نخل بارور گشتی به مال و دسترس نبود
|
|
به خرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو
|