بگیردت به ید قدرت و کند محبوس
|
|
و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر
|
چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
|
|
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
|
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
|
|
وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر
|
عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد
|
|
که آتش است و گر شعلهای ندارد اثیر
|
به موعظت نتوانم تو را به راه آورد
|
|
سفال را نتواند که زر کند اکسیر
|
به میل من نشود دیدهی دلت روشن
|
|
که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر
|
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
|
|
که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر
|
و گر به نزد تو خار است عارفان دانند
|
|
که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر
|
خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد
|
|
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
|
به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
|
|
به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر
|
چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی
|
|
چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر
|