به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر!
|
|
امیر سخت دل سست رای بیتدبیر!
|
به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت
|
|
اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر
|
تو ای امیر! اگر خواجهی غلامانی
|
|
تو بندهای و تو را از خدای نیست گزیر
|
جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند
|
|
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
|
ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف
|
|
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
|
به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه
|
|
امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر
|
دلت که هست به تنگی چو حلقهی خاتم
|
|
درو محبت دنیاست چون نگین در قیر
|
ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی
|
|
ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر
|
کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
|
|
بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
|
تو راست میل و محابا که زر برد ظالم
|
|
تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر
|
شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل
|
|
وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر
|
تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر
|
|
دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر
|
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را
|
|
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
|
تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار
|
|
که تن پرست کند در نجات جان تقصیر
|
تو تنپرست و تو را گفته روح عیسی نطق
|
|
برای نفس که خر چند پروری به شعیر!
|
ز قید شرع که جان است بندهی حکمش
|
|
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
|
به نزد زندهدلان بیحضور خواهی مرد
|
|
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
|
رعیتاند عیالت ، چو مادر مشفق
|
|
بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر
|
که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک
|
|
مدام بر سر این قطب میکند تدویر
|
ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
|
|
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
|