آتش روی تو را دود بود از مه و خور
|
|
شعر زلفین تو را پود بود از شب تار
|
با چنین روی، چو در گوش کنی مروارید
|
|
شود از عکس رخت دانهی در چون گلنار
|
بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج
|
|
گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تو مار
|
باز سودای تو را زقهی جان در چنگل
|
|
مرغ اندوه تو را دانهی دل در منقار
|
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
|
|
من تو را گشته چو مه را کلف و گل را خار
|
سپر افگندم در وصف کمان ابروت
|
|
بیزبان ماندهام همچو دهان سوفار
|
آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود
|
|
طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار
|
ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او
|
|
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
|
حسن روی تو عجب تا به چه حد است که هست
|
|
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
|
مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
|
|
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار
|
آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند
|
|
از غبار درت اشباح و صور بر دیوار
|
آسمان را و زمین را شود از پرتو تو
|
|
ذرهها جمله چو خورشید و کواکب اقمار
|
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر
|
|
خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار
|
مینهد در دل فرهاد چو مهر شیرین
|
|
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار
|
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
|
|
همچو حلاج زند مرد علم بر سردار
|
ای تو نزدیک به دل، پرده ز رخ دور افگن
|
|
تا کند پیش رخت شرک به توحید اقرار
|
گر تو یک بار بدو روی نمایی پس از آن
|
|
پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صدبار
|
ز آتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود
|
|
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
|
بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد
|
|
خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار
|
ای که در معرض اوصاف جمالت به عدد
|
|
ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار
|