بر نقطهی مهرت ایستادم
|
|
تا پای ز سر کنم چو پرگار
|
افتاد از آن زمان که دیدیم
|
|
ناگه رخ چون تو شوخ عیار،
|
هم خانهی ما به دست نقاب
|
|
هم کیسهی ما به دست طرار
|
در دوستی تو و ره تو
|
|
مرد اوست که ثابت است و سیار
|
گر بر در تو مقیم باشد
|
|
سگ سکه بدل کند در آن غار
|
آن شب که بهم نشسته باشیم
|
|
در خلوت قرب یار با یار
|
هم بیم بود ز چشم مردم
|
|
هم مردم چشم باشد اغیار
|
پر نور چو روی روز کرده
|
|
شب را به فروغ شمع رخسار
|
در صحبت دوست دست داده
|
|
من سوخته را بهشت دیدار
|
در پرسش ما شکر فشانده
|
|
از پستهی تنگ خود به خروار
|
کای در چمن امید وصلم
|
|
چیده ز برای گل بسی خار
|
جام طرب و هوای خود را
|
|
در مجلس ما بگیر و بگذار
|
آن دم به امید مستی وصل
|
|
بر بنده رگی نماند هشیار
|
بیرون شده طبع آرزو جوی
|
|
بی خود شده عقل خویشتن دار
|
بر صوفی روح چاک گشته
|
|
در رقص دل از سماع اسرار
|
در چشم ازو فزوده نوری
|
|
در خانه ز من نمانده دیار
|
چون از افق قبای عاشق
|
|
سر بر زده آفتاب انوار
|
او وحدت خویش کرده اثبات
|
|
اندر دل او به محو آثار
|
ای از درمی به دانگی کم
|
|
خرم به زیادتی دینار
|
مشتی گل تست در کشیده
|
|
در چشم هوای تو چو گلنار
|