من بلبلم و رخ تو گلزار

بر نقطه‌ی مهرت ایستادم تا پای ز سر کنم چو پرگار
افتاد از آن زمان که دیدیم ناگه رخ چون تو شوخ عیار،
هم خانه‌ی ما به دست نقاب هم کیسه‌ی ما به دست طرار
در دوستی تو و ره تو مرد اوست که ثابت است و سیار
گر بر در تو مقیم باشد سگ سکه بدل کند در آن غار
آن شب که بهم نشسته باشیم در خلوت قرب یار با یار
هم بیم بود ز چشم مردم هم مردم چشم باشد اغیار
پر نور چو روی روز کرده شب را به فروغ شمع رخسار
در صحبت دوست دست داده من سوخته را بهشت دیدار
در پرسش ما شکر فشانده از پسته‌ی تنگ خود به خروار
کای در چمن امید وصلم چیده ز برای گل بسی خار
جام طرب و هوای خود را در مجلس ما بگیر و بگذار
آن دم به امید مستی وصل بر بنده رگی نماند هشیار
بیرون شده طبع آرزو جوی بی خود شده عقل خویشتن دار
بر صوفی روح چاک گشته در رقص دل از سماع اسرار
در چشم ازو فزوده نوری در خانه ز من نمانده دیار
چون از افق قبای عاشق سر بر زده آفتاب انوار
او وحدت خویش کرده اثبات اندر دل او به محو آثار
ای از درمی به دانگی کم خرم به زیادتی دینار
مشتی گل تست در کشیده در چشم هوای تو چو گلنار