ای که ز من می‌کنی سال حقیقت

تیره مکن آب او به خاک خلافی کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی سنبل جان تو را غزال حقیقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آید بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
حصن تن او خراب شد چو سپردید قلعه‌ی جانش به کوتوال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد به شهادت پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جان بهراسد تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهان را چو باد و خاک شماری گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست معدن جود است در جبال حقیقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان سود کند جان به راس مال حقیقت
والی ملک است شرع تند سیاست در ملکوت‌آ ببین جلال حقیقت
کوس شریعت کند غریو به تشنیع گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
شرع که در دست حکم قاضی عدل است مسند او هست پای مال حقیقت
گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت روی چو بنماید اعتدال حقیقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم دمدمه می‌کرد در جدال حقیقت،
رستم آن معرکه نبود، از آنش پنجه بهم در شکست زال حقیقت
جمله شرایع اگر زبان تو باشند و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت،
تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسله‌ای مشکل است یک سخن از من بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
محرم این سر، روان پاک رسول است جان وی است آگه از کمال حقیقت