که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت
|
|
که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت
|
اگرچه زد مگس هجر نیش، آخر کار
|
|
زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت
|
چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست
|
|
نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
|
چو دست میندهد لعل او، از آن حسرت
|
|
همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت
|
به جستن گل وصلش شدهست پای دلم
|
|
به ناخن غم او خسته چون ز خار انگشت
|
شدهست در خم گیسوش بیقرار دلم
|
|
چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت
|
هزار بار تو را گفتم ای ملامتگر
|
|
خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت
|
خطی که گویی مشاطهی چمن گل را
|
|
به مشک حل شده مالید بر عذار انگشت
|
درین صحیفه به جز حرف عشق بیمعنی است
|
|
چو دست یابی، ازین حرف برمدار انگشت
|
به بین که دست دلم را چگونه در غم او
|
|
ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت
|
چو خارغصه فرو برد سر به پای دلم
|
|
اگر خوهی که به دستت رسد بیار انگشت
|
به حسن و لطف چو او در زمانه بیمثل است
|
|
بدین گواهی در حق او برآر انگشت
|
به پای خود به سر گنج وصل او نرسی
|
|
وگر به حیله شوی جمله تن چومار انگشت
|
ایا ز قهر تو در پنچهی غمت شمشیر!
|
|
ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت!
|
چو یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون
|
|
زنان مصر بریدند زارزار انگشت
|
ز درد و حسرت عمری که بیتو رفت از دست
|
|
گزم به ناب ندامت هزار بار انگشت
|
به وقت تنگی هجرت چو پای دلها را
|
|
همی درآید در سنگ اضطرار انگشت،
|
کنند دست دعا سوی آفتاب رخت
|
|
چنان که سوی مه عید روزهدار انگشت
|
سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم
|
|
ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت
|
حدیث ما و غمت قصهی شتربان است
|
|
شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت
|