گر سایهی جمال تو افتد بر آفتاب
|
|
فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب
|
وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
|
|
پیش رخ تو سجدهی خدمت هر آفتاب
|
خورشید را به روی تو نسبت کنم به حسن
|
|
ای گشته جان حسن تو را پیکر آفتاب
|
اما به شرط آنکه نماید چو ماه نو
|
|
از پستهی دهان لب چون شکر آفتاب
|
تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
|
|
در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب
|
گردن ز حلقهی سر زلف تو چون کشم
|
|
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب
|
از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
|
|
ناچار ذره رو بنماید در آفتاب
|
بر روی همچو دایره شکل دهان تو
|
|
یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب
|
رویت بدان جمال مرا روزگار برد
|
|
ره زد به حسن بر پسر آزر آفتاب
|
بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
|
|
بر شب به نور خویش کشد لشکر آفتاب
|
دل از غم تو میل به شادی کجا کند؟
|
|
زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب؟
|
گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
|
|
هرگز ندید سایهی پیغمبر آفتاب
|
این عقل کور را به سوی نور روی تو
|
|
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
|
اندر دلم نتیجهی حسن تو هست عشق
|
|
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
|
از صانعان رستهی بازار حسن تو
|
|
یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب
|
از سایهی تو خاک چو زر میشود، چه غم
|
|
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟
|
گفتم دمی به لطف مرا در کنارگیر
|
|
ای نوعروس حسن تو را زیور آفتاب
|
فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی
|
|
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب!
|
هفت آسمان به حسن تو کردند محضری
|
|
چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب
|
بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
|
|
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب
|