دیده تحمل نمی‌کند نظرت را

جان تو از بحر وصلم آب نیابد تا جگرت خون وخون کنم جگرت را
گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی جمله ببینند از آسمان گذرت را
تا به نشان قبول مات رساند بر سر تیر نیاز بند پرت را
رو قدم همت از دوکون برون نه بیخ برآور ازین و آن شجرت را
ورنه چو شاخ درخت از کف هر کس سنگ خور ار میوه‌ای بود زهرت را
زنده شود مرده از مساس تو گر تو ذبح به تیغ فنا کنی بقرت را
قصر ملوک است جسم تو و معانی‌ست این همه دیوارهای پر صورت را
دفتر اسرار حکمتی و یدالله جلد تو کرده‌ست جسم مختصرت را
مریم بکر است روح تو به طهارت ای مدد از جان دم مسیح اثرت را
در شکم مادر ضمیر چو خواهم عیسی انجیل خوان کنم پسرت را
کعبه‌ی زوار فیض مایی و از عشق یمن یمین‌الله است هر حجرت را
چون حرم قدس عشق ماست مقامت زمزم مکه است تشنه آبخورت را
و از اثر حکم بارقات تجلی فعل یکی دان بصیرت و بصرت را
تا ز تو باقی‌ست ذره‌ای، نبود امن منزل پر خوف و راه پر خطرت را
چون تو زهستی خویش وانرهی سیف زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را