در کارگه کوزهگری کردم رای | در پایه چرخ دیدم استاد بپای | |
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر | از کله پادشاه و از دست گدای |
□
در گوش دلم گفت فلک پنهانی | حکمی که قضا بود ز من میدانی | |
در گردش خویش اگر مرا دست بدی | خود را برهاندمی ز سرگردانی |
□
زان کوزهی می که نیست در وی ضرری | پر کن قدحی بخور بمن ده دگری | |
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری | خاک من و تو کوزهکند کوزهگری |
□
گر آمدنم بخود بدی نامدمی | ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی | |
به زان نبدی که اندر این دیر خراب | نه آمدمی نه شدمی نه بدمی |
□
گر دست دهد ز مغز گندم نانی | وز می دو منی ز گوسفندی رانی | |
با لاله رخی و گوشه بستانی | عیشی بود آن نه حد هر سلطانی |
□
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی | احوال فلک جمله پسندیده بدی | |
ور عدل بدی بکارها در گردون | کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی |
□
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری | تا چند کنی بر گل مردم خواری | |
انگشت فریدون و کف کیخسرو | بر چرخ نهاده ای چه میپنداری |
□
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی | برساز ترانهای و پیشآور می | |
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی | این آمدن تیرمه و رفتن دی |