ایدل تو به اسرار معما نرسی | در نکته زیرکان دانا نرسی | |
اینجا به می لعل بهشتی می ساز | کانجا که بهشت است رسی یا نرسی |
□
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی | با باده لعل باش و با سیم تنی | |
کانکس که جهان کرد فراغت دارد | از سبلت چون تویی و ریش چو منی |
□
ای کاش که جای آرمیدن بودی | یا این ره دور را رسیدن بودی | |
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک | چون سبزه امید بر دمیدن بودی |
□
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی | سرمست بدم که کردم این عیاشی | |
با من بزبان حال می گفت سبو | من چو تو بدم تو نیز چون من باشی |
□
بر شاخ امید اگر بری یافتمی | هم رشته خویش را سری یافتمی | |
تا چند ز تنگنای زندان وجود | ای کاش سوی عدم دری یافتمی |
□
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی | فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی | |
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی | صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی |
□
پیری دیدم به خانهی خماری | گفتم نکنی ز رفتگان اخباری | |
گفتا می خور که همچو ما بسیاری | رفتند و خبر باز نیامد باری |
□
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی | مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی | |
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی | بادیم همه باده بیار ای ساقی |
□
چندان که نگاه میکنم هر سویی | در باغ روانست ز کوثر جویی | |
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی | بنشین به بهشت با بهشتی رویی |
□
خوش باش که پختهاند سودای تو دی | فارغ شدهاند از تمنای تو دی | |
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی | دادند قرار کار فردای تو دی |