کمان قضا

موشکی را بمهر، مادر گفت که بسی گیر و دار در ره ماست
سوی انبار، چشم بسته مرو که نهان، فتنه‌ها به پیش و قفاست
تله و دام و بند بسیار است دهر بی‌باک و چرخ، بی‌پرواست
تله مانند خانه‌ایست نکو دام، مانند گلشنی زیباست
ای بسا رهنما که راهزن است ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست
زاهنین میله، گردکان مربای که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست
هر کجا مسکنی است، کالائی است هر کجا سفره‌ایست، نان آنجاست
تله‌ی محکمی به پشت در است گربه‌ی فربهی است، میان سراست
آنچنان رو، که غافلت نکشند خنجر روزگار، خون پالاست
هر نشیمن، نه جای هر شخصی است هر گذرگه، نه در خور هر پاست
اثر خون، چو در رهی بینی پا در آن ره منه، که راه بلاست
هرگز ایمن مشو، که حمله‌ی چرخ گر ز امروز بگذرد، فرداست
وقت تاراج و دستبرد، شب است روز، هنگام خواب و نشو و نماست
سر میفراز نزد شبرو دهر که بسی قامت از جفاش، دوتاست
موشک آزرده گشت و گفت خموش عقل من، بیشتر ز عقل شماست
خبرم هست ز آفت گردون تله و دام، دیده‌ام که کجاست
از فراز و نشیب، آگاهم میشناسم چه راه، راه خطاست
هر کسی جای خویش میداند پند و اندرز دیگران بیجاست
این سخن گفت و شد ز لانه برون نظری تند کرد، بر چپ و راست
دید در تله‌ی نو رنگین گردکانی در آهنی پیداست