بمخزن، گر شبی چون و چرا رفت
|
|
نه از بهر شما، از بهر ما رفت
|
تو مشتی پنبه، من پروردهی کان
|
|
تو چون شب تیره، من صبح درخشان
|
چو در دامن گرفتی گوهری پاک
|
|
ترا بگرفت دست چرخ از خاک
|
چو بر گیرند این پاکیزه گوهر
|
|
گشایند از تو بند و قفل از در
|
تو پنداری ره و رسم تو نیکوست
|
|
ترا همسایه نیکو بود، ای دوست
|
از آن معنی، نکردندت فراموش
|
|
که داری همچو من، جانی در آغوش
|
از آن کردند در کنجی نهانت
|
|
که بسپردند گنجی شایگانت
|
چو نقش من فتد زین پرده بیرون
|
|
شود کار تو نیز آنگه دگرگون
|
نه اینجا مایهای ماند، نه سودی
|
|
نه غیر از ریسمانت، تار پودی
|
به پیرامون من، دارند شب پاس
|
|
تو کرباسی، مرا خوانند الماس
|
نظر بازی نمود، آن یار دلجوی
|
|
ترا برداشت، تا بیند مرا روی
|
ترا بگشود و ما گشتیم روشن
|
|
ترا بر بست و ما ماندیم ایمن
|
صفای تن، ز نور جان پاک است
|
|
چو آن بیرون شد، این یک مشت خاک است
|