کرباس و الماس

یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز بدست آورد الماسی دل افروز
نهادش در میان کیسه‌ای خرد ببستش سخت و سوی مخزنش برد
درافکندش بصندوقی از آهن بشام اندر، نهفت آن روز روشن
بر آن صندوق زد قفلی ز پولاد چراغ ایمن نمود، از فتنه‌ی باد
ز بند و بست، چون شد کیسه آگاه حساب کا رخود گم کرد ناگاه
چو مهر و اشتیاق گوهری دید ببالید و بسی خود را پسندید
نه تنها بود و میانگاشت تنهاست نه زیبا بود و می‌پنداشت زیباست
گمان کرد، از غرور و سرگرانی که بهر اوست رنج پاسبانی
بدان بیمایگی، گردن برافراشت فروتن بود، گر سرمایه‌ای داشت
ز حرف نرخ و پیغام خریدار بوزن و قدر خویش، افزود بسیار
بخود گفت این جهان افروزی از ماست بنام ماست، هر رمزی که اینجاست
نبود ار حکمتی در صحبت من چه میکردم درین صندوق آهن
جمال و جاه ما، بسیار بودست عجب رنگی درین رخسار بودست
بهای ما فزون کردند هر روز عجب رخشنده بود این بخت پیروز
مرا نقاد گردون قیمتی داد که بستندم چنین با قفل پولاد
بدو الماس گفت، ای یار خودخواه نه تنهائی، رفیقی هست در راه
چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی قرین ما شدی، ما را ندیدی
چه نسبت با جواهر، ریسمان را چه خویشی، ریسمان و آسمان را
نباشد خودپسندی را سرانجام کسی دیبا نبافد با نخ خام
اگر گوهر فروش، اینجا گذر داشت نه بهر کیسه، از بهر گهر داشت