کارآگاه

گربه‌ی پیری، ز شکار اوفتاد زار بنالید و نزار اوفتاد
ناخنش از سنگ حوادث شکست دزد قضا و قدرش راه بست
از طمع و حمله و پیکار ماند کارگر از کار شد و کار ماند
کودک دهقان، بسرش کوفت مشت مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت
گربه‌ی همسایه، دمش را گزید از سگ بازار، جفاها کشید
بسکه دمی خاک و دمی آب ریخت از تنش، آن موی چو سنجاب ریخت
تیره شد آن دیده‌ی آئینه‌وار گرسنه ماند، آن شکم بیقرار
از غم کشک و کره، خوناب خورد در عوض شیر، بسی آب خورد
دوده نمیسود به گوش و به دم حمله نمیکرد به دیگ و به خم
حیله و تزویر، فراموش کرد گربه‌ی پیر فلکش، موش کرد
مایه‌ی هستیش، ز تن رفته بود نیروی دندان و دهن رفته بود
گربه چو رنجور و گرفتار شد موش بد اندیش، در انبار شد
در همه جا خفت و به هر سو نشست بند ز هر کیسه و انبان گسست
گربه چو دید آن ره و رسم تباه پای کشان، کرد به انبار راه
گفت بخود، کاین چه در افتادنست تا رمقی در دل و جان در تن است
زنده‌ام و موش نترسد ز من! مرده‌ام از کاهلی خویشتن
گر چه نمییدم از دست، کار آگهم از کارگه روزگار
گر چه مرا نیروی پیکار نیست موش از این قصه، خبردار نیست
به که از امروز شوم کاردان تا که به کاری بردم آسمان
گر که بینم سوی موشان بخشم جمله بیندند ز اندیشه چشم