کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست
|
|
کای خودپسند، با منت این بدسری چراست
|
از چیرهدستی تو، مرا صبر و تاب رفت
|
|
از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست
|
هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود
|
|
وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست
|
آسودهاند کارگران جمله، وقت شب
|
|
چون من که دیدهای که شب و روز مبتلاست
|
گردیدن است کار من، از ابتدای کار
|
|
آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست
|
فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست
|
|
این چشمهی فساد، ندانستم از کجاست
|
زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد
|
|
شاید که بازگشت تو، این درد را دواست
|
با این خوشی، چرا به ستم خوی کردهای
|
|
آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست
|
در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است
|
|
بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست
|
بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی
|
|
بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست
|
خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست
|
|
ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست
|
من از تو تیرهروزترم، تنگدل مباش
|
|
بس فتنهها که با تو نه و با من آشناست
|
لرزیدهام همیشه ز هر باد و هر نسیم
|
|
هرگز نگفتهام که سموم است یا صباست
|
از کوه و آفتاب، بسی لطمه خوردهام
|
|
بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست
|
همواره جود کردم و چیزی نخواستم
|
|
طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست
|
بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر
|
|
بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست
|
ز الودگی، هر آنچه رسیدست شستهام
|
|
گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست
|
از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال
|
|
با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست
|
هر قطرهام که باد پراکنده میکند
|
|
آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست
|
سر گشتهام چو گوی، ز روزی که زادهام
|
|
سرگشته دیدهاید که او را نه سر، نه پاست
|