فرشته‌ی انس

چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا که داشت میوه‌ای از باغ علم، در دامان
به رسته‌ی هنر و کارخانه‌ی دانش متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان
زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان
کیست زنده که از فضل، جامه‌ای پوشد نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان
هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان
خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان
بساط اهرمن خودپرستی و سستی گر از میان نرود، رفته‌ایم ما ز میان
همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی که نرخ جامه‌ی بهمان چه بود و کفش فلان
برای جسم، خریدیم زیور پندار برای روح، بریدیم جامه‌ی خذلان
قماش دکه‌ی جان را، بعجب پوساندیم بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان
نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان
نه سبزه‌ایم، که روئیم خیره در جر و جوی نه مرغکیم، که باشیم خوش بمشتی دان
چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم که حله‌ی حلب ارزان شدست یا که گران
از آن حریر که بیگانه بود نساجش هزار بار برازنده‌تر بود خلقان
چه حله‌ایست گرانتر ز حیلت دانش چه دیبه‌ایست نکوتر ز دیبه‌ی عرفان
هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد به کارخانه‌ی همت، حریر گشت و کتان
نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد بگوشواره و طوق و بیاره‌ی مرجان
چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود ز رنگ جامه‌ی زربفت و زیور رخشان
برای گردن و دست زن نکو، پروین سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان