ببام قلعهای، باز شکاری
|
|
نمود از ماکیانی خواستگاری
|
که من زالایش ایام پاکم
|
|
ز تنهائی، بسی اندهناکم
|
ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی
|
|
پسند آمد مرا آن خلقت و خوی
|
چه زیبائی بهنگام چمیدن
|
|
چه دانایی بوقت چینه چیدن
|
پذیره گر شوی، خدمت گذاریم
|
|
هوای صحبت و پیوند داریم
|
مرا انبارها پرتوش و برگ است
|
|
ولی این زندگی بیدوست، مرگ است
|
چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک
|
|
زدن منقار و جستن ریگ از خاک
|
ز پر هدهدت پیراهن آرم
|
|
اگر کابینت باید، ارزن آرم
|
من از بازان خاص پادشاهم
|
|
تمام روز در نخجیرگاهم
|
بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم
|
|
اگر آزاد و گر در بند باشیم
|
تو از جوی آوری روزی من از جر
|
|
تو آگه باشی از بام و من از در
|
تو فرزندان بزیر پر نشانی
|
|
مرا چون پاسبان، بر در نشانی
|
بروز عجز، دست هم بگیریم
|
|
چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم
|
بگفتا، مغز را مگذار در پوست
|
|
نشد دشمن بدین افسانهها دوست
|
خرابیهاست در این سست بنیان
|
|
بخون باید نوشت، این عهد و پیمان
|
مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور
|
|
نخواهد بود این پیوند، مقدور
|
ازین معنی سخن گفتن، تباهی است
|
|
چنین پیوند را پایان، سیاهی است
|
مدار از زندگانی باز، ما را
|
|
مده سوی عدم پرواز، ما را
|
چو پر داریم، پیراهن نخواهیم
|
|
چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم
|
نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز
|
|
نه انجام است این ره را، نه آغاز
|