من همی بینم جلال اندر جلال
|
|
تو چه میبینی، بجز وهم و خیال
|
من همی بینم بهشت اندر بهشت
|
|
تو چه میبینی، بغیر از خاک و خشت
|
چون سرشتم از گل است، از نور نیست
|
|
گر گلم ریزند بر سر، دور نیست
|
گنجها بردم که ناید در حساب
|
|
ذرهها دیدم که گشته است آفتاب
|
عشق حق، در من شرار افروخته است
|
|
من چه میدانم که دستم سوخته است
|
چون مرا هجرش بخاکستر نشاند
|
|
گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند
|
تو، همی اخلاص را خوانی جنون
|
|
چون توانی چاره کرد این درد، چون
|
از طبیبم گر چه میدادی نشان
|
|
من نمیبینم طبیبی در جهان
|
من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست
|
|
میشناسم یک طبیب، آنهم خداست
|