طفل یتیم

کودکی گفت: مسکن تو کجاست گفتم: آنجا که هیچ مسکن نیست
رقعه، دانم زدن به جامه‌ی خویش چه کنم، نخ کم است و سوزن نیست
خوشه‌ای چند میتوانم چید چه توان کرد، وقت خرمن نیست
درسهایم نخوانده ماند تمام چه کنم، در چراغ روغن نیست
همه گویند پیش ما منشین هیچ جا، بهر من نشیمن نیست
بر پلاسم نشانده‌اند از آن که مرا جامه، خز ادکن نیست
نزد استاد فرش رفتم و گفت در تو فرسوده، فهم این فن نیست
همگنانم قفا زنند همی که ترا جز زبان الکن نیست
من نرفتم بباغ با طفلان بهر پژمردگان، شکفتن نیست
گل اگر بود، مادر من بود چونکه او نیست، گل بگلشن نیست
گل من، خارهای پای من است گر گل و یاسمین و سوسن نیست
اوستادم نهاد لوح بسر که چو تو، هیچ طفل کودن نیست
من که هر خط نوشتم و خواندم بخت با خواندن و نوشتن نیست
پشت سر اوفتاده‌ی فلکم نقص حطی و جرم کلمن نیست
مزد بهمن همی ز من خواهند آخر این آذر است، بهمن نیست
چرخ، هر سنگ داشت بر من زد دیگرش سنگ در فلاخن نیست
چه کنم، خانه‌ی زمانه خراب که دلی از جفاش ایمن نیست