همه رنگ و صفا و جلوه و بوی
|
|
همه پاکیزه و شاداب نیکوی
|
سحرگاهی در آن فرخنده گلزار
|
|
شد از شوریدگی، مرغی گرفتار
|
دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ
|
|
غمانگیزش نوا و سوگ آهنگ
|
بزندان حوادث، هفتهها ماند
|
|
ز فصل بینوائی، نکتهها خواند
|
قفس آرامگاهی، تیرهروزی
|
|
به آه آتشین، کاشانه سوزی
|
پرش پژمرده، از خونابه خوردن
|
|
تنش مسکین ز رنج دام بردن
|
نه هیچش الفتی با دانه و آب
|
|
نه هیچش انس با آسایش و خواب
|
که اندر بند بگرفتست آرام؟
|
|
کدامین عاقل آسوده است در دام؟
|
گران آید به کبکان و هزاران
|
|
گرفتاری بهنگام بهاران
|
بر او خندید مرغ صبحگاهی
|
|
که تا کی رخ نهفتن در سیاهی
|
من، ای شوریده، گشتم هر چمن را
|
|
شنیدم قصهی هر انجمن را
|
گرفتم زلف سنبل را در آغوش
|
|
فضای لانه را کردم فراموش
|
سخنها با صبا و ژاله گفتم
|
|
حکایتها ز سرو و لاله گفتم
|
زمردگون شده هم جوی و هم جر
|
|
فراوان است آب و میوهی تر
|
ریاحین در گلستان میهمانند
|
|
بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند
|
صلا زن همچو مرغان سحرگاه
|
|
که صبح زندگی شام است ناگاه
|
بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است
|
|
کجا آسایش آزادگان است
|
تو سرمستی و ما صید پریشان
|
|
تو آزادی و ما در بند فرمان
|
فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست
|
|
گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست
|
تو جز در بوستان، جولان نکردی
|
|
نظر چون من، بدین زندان نکردی
|