صاعقه‌ی ما، ستم اغنیاست

سفره‌ی ما از خورش و نان، تهی است در ده ما، بس شکم ناشتاست
گه نبود روغن و گاهی چراغ خانه‌ی ما، کی همه شب روشناست
زین همه گنج و زر و ملک جهان آنچه که ما راست، همین بوریاست
همچو منی، زاده‌ی شاهنشهی است لیک دو صد وصله، مرا بر قباست
رنجبر، ار شاه بود وقت شام باز چو شب روز شود، بی‌نواست
خرقه‌ی درویش، ز درماندگی گاه لحاف است و زمانی عباست
از چه، شهان ملک ستانی کنند از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست
پای من از چیست که بی موزه است در تن تو، جامه‌ی خلقان چراست
خرمن امساله‌ی ما را، که سوخت؟ از چه درین دهکده قحط و غلاست
در عوض رنج و سزای عمل آنچه رعیت شنود، ناسزاست
چند شود بارکش این و آن زارع بدبخت، مگر چارپاست
کار ضعیفان ز چه بی رونق است خون فقیران ز چه رو، بی بهاست
عدل، چه افتاد که منسوخ شد رحمت و انصاف، چرا کیمیاست
آنکه چو ما سوخته از آفتاب چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست
ز انده این گنبد آئینه‌گون آینه‌ی خاطر ما بی صفاست
آنچه که داریم ز دهر، آرزوست آنچه که بینیم ز گردون، جفاست
پیر جهاندیده بخندید کاین قصه‌ی زور است، نه کار قضاست
مردمی و عدل و مساوات نیست زان، ستم و جور و تعدی رواست
گشت حق کارگران پایمال بر صفت غله که در آسیاست
هیچکسی پاس نگهدار نیست این لغت از دفتر امکان جداست