دید چو طاوس در آن خودپسند | بال و پر عاریتش را بکند | |
گفت که ای زاغ سیه روزگار | پرتو، خالی است ز نقش و نگار | |
زیور ما، روی تو نیکو نکرد | ما و تو را همسر و همخو نکرد | |
گرچه پر ما، همه پیرایه بود | لیک نه بهر تو فرومایه بود | |
سیر و خرام تو، چه حاصل بباغ | زاغی و طاوس نماند به زاغ | |
هر چه کنی، هر چه ببندی به پر | گاه روش، تو دگری، ما دگر |