شوق برابری

دید چو طاوس در آن خودپسند بال و پر عاریتش را بکند
گفت که ای زاغ سیه روزگار پرتو، خالی است ز نقش و نگار
زیور ما، روی تو نیکو نکرد ما و تو را همسر و همخو نکرد
گرچه پر ما، همه پیرایه بود لیک نه بهر تو فرومایه بود
سیر و خرام تو، چه حاصل بباغ زاغی و طاوس نماند به زاغ
هر چه کنی، هر چه ببندی به پر گاه روش، تو دگری، ما دگر