شکنج روح

بدین دست، دژخیم پیشم کشد بنزدیکی دست خویشم کشد
بدست از قفا، دست بندم زنند کشند و بجائی بلندم زنند
بدانم، در آن جایگاه بلند که بیند گزند، آنکه خواهد گزند
بجز پستی، از آن بلندی نزاد کسی را چنین سربلندی مباد
بد من که اکنون شریک من است پس از مرگ هم، مرده ریگ من است
بهر جا نهم پا، درین تیره جای فتاده است آن کشته‌ام پیش پای
ز وحشت بگردانم ار سر دمی ز دنبالم آهسته آید همی
شبی، آن تن بی روان جان گرفت مرا ناگهان از گریبان گرفت
چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش عیان بود آن زخم بر گردنش
نشستم بهر سوی، با من نشست اشارت همی کرد با چشم و دست
چو راه اوفتادم، براه افتاد چو باز ایستادم، بجای ایستاد
در بسته را از کجا کرد باز چو رفت، از کجا باز گردید باز
سرانجام این کار دشوار چیست درین تیرگی، با منش کار چیست
نگاهش، هزارم سخن گفت دوش دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش
شبی گفت آهسته در گوش من که چو من، ترا نیز باید کفن
چنین است فرجام بد کارها چو خاری بکاری، دمد خارها
چنین است مرد سیاه اندرون خطایش ره و ظلمتش رهنمون
رفیقی چو کردار بد، پست نیست که جز در بدی، با تو همدست نیست
چنین است مزدوری نفس دون بریزند خونت، بریزی چو خون
مرو زین ره سخت با پای سست مکش چونکه خونرا بجز خون نشست