شباویز

چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد شباویز، نالیدن آغاز کرد
بساط سپیدی، تباهی گرفت ز مه تا بماهی، سیاهی گرفت
ره فتنه‌ی دزد عیار باز عسس خسته از گشتن و شب دراز
نخفته، نه مست و نه هوشیار ماند نیاسوده گر ماند، بیمار ماند
پرستار را ناگهان خواب برد هماندم که او خفت، رنجور مرد
جهان چون دل بت پرستان، سیاه مه از دیده پنهان و در راه، چاه
بخفتند مرغان باغ و قفس شباویز افسانه میگفت و بس
نمیکرد دیوانه دیگر خروش نمیید آواز دیگر به گوش
بجز ریزش سیل از کوهسار بجز گریه‌ی کودک شیرخوار
برون آمد از کنج مطبخ، عجوز ز پیری بزحمت، ز سرما بسوز
شکایت کنان، گه ز سر، گه ز پشت چراغی که در دست خود داشت کشت
بگسترد چون جامه از بهر خواب سبوئی شکست و فرو ریخت آب
شنیدم که کوته زمانی نخفت شکسته گرفت و پراکنده رفت
بنالید از ناله‌ی مرغ شب که شب نیز فارغ نه‌ایم، ای عجب
ندیدیم آسایش از روزگار گهی بانگ مرغست و گه رنج کار
بنرمی چنین داد مرغش جواب که ای سالیان خفته، یکشب مخواب
به سر منزلی کاینقدر خون کنند در آن، خواب آزادگان چون کنند
من از چرخ پیرم چنین تنگدل که از ضعف پیران نگردد خجل
بهر دست فرسوده، کاری دهد بهر پشت کاهیده، باری نهد
بسی رفته، گم گشت ازین راه راست بسی خفته، چون روز شد، برنخاست