روباه نفس

ز قلعه، ماکیانی شد به دیوار بناگه روبهی کردش گرفتار
ز چشمش برد، وحشت روشنائی بزد بال و پر، از بی دست و پائی
ز روز نیکبختی یادها کرد در آن درماندگی، فریادها کرد
فضای خانه و باغش هوس بود چه حاصل، خانه دور از دسترس بود
بیاد آورد زان اقلیم ایمن ز کاه و خوابگاه و آب و ارزن
نهان با خویشتن بس گفتگو کرد در آن یکدم، هزاران آرزو کرد
گه تدبیر، احوالی زبون داشت بجای دل، ببر یکقطره خون داشت
بیاد آورد زان آزاد گشتن ز صحرا جانب ده بازگشتن
نمودن رهروان خرد را راه ز هر بیراهه و ره بودن آگاه
ز دنبال نو آموزان دویدن شدن استاد درس چینه چیدن
گشودن پر ز بهر سایبانی نخفتن در خیال پاسبانی
بکار، از کودکان پیش اوفتادن رموز کارشان تعلیم دادن
برو به لابه کرد از عجز، کایدوست ز من چیزی نیابی، جز پر و پوست
منه در رهگذار چون منی دام مکن خود را برای هیچ بدنام
گرفتم سینه‌ی تنگم فشردی مرا کشتی و در یک لحظه خوردی
ز مادر بی‌خبر شد کودکی چند تبه گردید عمر مرغکی چند
یکی را کودک همسایه آزرد یکی را گربه، آن یک را سگی برد
طمع دیو است، با وی برنیائی چو خوردی، باز فردا ناشتائی
هوی و حرص و مستی، خواجه تاشند سیه کارند، در هر جا که باشند
دچار زحمتی تا صید آزی اگر زین دام رستی، بی‌نیازی