شبی بمردمک چشم، طعنه زد مژگان
|
|
که چند بی سبب از بهر خلق کوشیدن
|
همیشه بار جفا بردن و نیاسودن
|
|
همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدن
|
ز نیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان
|
|
تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن
|
چو کارگر شدهای، مزد سعی و رنج تو چیست
|
|
بوقت کار، ضروری است کار سنجیدن
|
ز بزم تیرهی خود، روشنی دریغ مدار
|
|
که روشنست ازین بزم، رخت برچیدن
|
جواب داد که آئین کاردانان نیست
|
|
بخواب جهل فزودن، ز کار کاهیدن
|
کنایتی است درین رنج روز خسته شدن
|
|
اشارتی است درین کار شب نخوابیدن
|
مرا حدیثی هوی و هوس مکن تعلیم
|
|
هنروران نپسندند خود پسندیدن
|
نگاهبانی ملک تن است پیشهی چشم
|
|
چنانکه رسم و ره پاست ره نوردیدن
|
اگر پی هوس و آز خویش میگشتم
|
|
کنون نبود مرا دیده، جای گردیدن
|
بپای خویش نیفکنده روشنی هرگز
|
|
اگر چه کار چراغ است نور بخشیدن
|
نه آگهیست، ز حکم قضا شدن دلتنگ
|
|
نه مردمی است، ز دست زمانه نالیدن
|
مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم
|
|
ازین حدیث، کس آگه نشد بپرسیدن
|
هزار مسله در دفتر حقیقت بود
|
|
ولی دریغ، که دشوار بود فهمیدن
|
ز دل تپیدن و از دیده روشنی خواهند
|
|
ز خون دویدن و از اشک چشم، غلتیدن
|
ز کوه و کاه گرانسنگی و سبکباری
|
|
ز خاک صبر و تواضع، ز باد رقصیدن
|
سپهر، مردم چشمم نهاد نام از آن
|
|
که بود خصلتم، از خویش چشم پوشیدن
|
هزار قرن ندیدن ز روشنی اثری
|
|
هزار مرتبه بهتر ز خویشتن دیدن
|
هوای نفس چو دیویست تیره دل، پروین
|
|
بتر ز دیو پرستی است، خودپرستیدن
|