در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت
|
|
که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست
|
بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا
|
|
چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست
|
ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم
|
|
ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست
|
هزار مرتبه گفتم که خانهی صیاد
|
|
مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست
|
من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک
|
|
تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست
|
هزار چشمهی روشن، هزار برکهی پاک
|
|
بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست
|
بگفت منزل مقصود آنچنان دور است
|
|
که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست
|
هزار رشته، برین کارگاه میپیچند
|
|
ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست
|
ز خرمن فلک، ایدوست خوشهای نبری
|
|
که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست
|
اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند
|
|
ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست
|
به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس
|
|
سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست
|
بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار
|
|
برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست
|
چنان نهفته و آهسته مینهند این دام
|
|
که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست
|
سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد
|
|
بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست
|
چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار
|
|
دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست
|
براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود
|
|
چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست
|
برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ
|
|
ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست
|
متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند
|
|
چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست
|