دریای نور

بالماس میزد چکش زرگری بهر لحظه میجست از آن اخگری
بنالید الماس کای تیره رای ز بیداد تو، چند نالم چو نای
بجز خوبی و پاکی و راستی چه کردم که آزار من خواستی
بگفتا مکن خاطر خویش تنگ ترازوی چرخت گران کرده سنگ
مرنج ار تنت را جفائی رسد کزین کار، کارت بجائی رسد
هم اکنون، تراش تو گردد تمام برویت کند نیکبختی سلام
همین دم، فروزان و پاکت کنم پسندیده و تابناکت کنم
دگر باره بگریست گوهر نهان که آوخ! سیه شد بچشمم جهان
بدین خردیم، آسمان درشت بدام بلای تو افکند و کشت
مرا هر رگ و هر پی و بند بود بخشکید پاک این چه پیوند بود
که این تیشه‌ی کین بدست تو داد فتاد این وجود نزارم، فتاد
ببخشای لختی، نگهدار دست شکست این سر دردمندم، شکست
نه آسایشی ماند اندر تنم نه رونق به رخساره‌ی روشنم
بگفتا چو زین دخمه بیرون شوی بزیبائی خویش، مفتون شوی
بشوئیم از رویت این گرد را بخوبان دهیم این ره آورد را
چو بردارد این پرده را پرده‌دار سخنهای پنهان شود آشکار
در آن حال، دانی که نیکی نکوست که بینی تو مغزی و رفتست پوست
سوم بار، برخاست بانگ چکش بناگاه برهم شد آن روی خوش
بگفت ای ستمکار، مشکن مرا به بدرائی، از پا میفکن مرا
وفا داشتم چشم و دیدم جفا بگشتم ز هر روی، خوردم قفا