جامه‌ی عرفان

چه سود از جامه‌ی آلوده‌ای چند خیال بوده و نابوده‌ای چند
کلاه و جامه چون بسیار گردد کله عجب و قبا پندار گردد
چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم چو بی پرواست، در کارش چه کوشم
شکستیمش که جان مغزست و تن پوست کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست
اگر هر روز، تن خواهد قبائی نماند چهره‌ی جان را صفائی
اگر هر لحظه سر جوید کلاهی زند طبع زبون هر لحظه راهی