آن دل که نشان نیست مرا در بر ازو | جز درد و به درد میزنم بر سر ازو | |
بازآمد و محنتی درافکنده چو دود | هرگز نبود حرام روزی تر ازو |
□
آن بت که به دست غم گرفتارم ازو | وز دست همی درگذرد کارم ازو | |
بیزار شدست از من و من زارم ازو | دل نی و هزار درد دل دارم ازو |
□
گفتی چه شود کار فراقت یکسو | چون اشک چو شمع گرم باشم بیتو | |
آن روز ز روبهای اشکت به کجا | وان گرم سریهای چو اشکت پس کو |
□
ای نحس چو مریخ و زحل بیگه و گاه | چون زهره غرو چو مشتری غره به جاه | |
چون تیر منافق نه سفید و نه سیاه | غماز چو آفتاب و نمام چو ماه |
□
با روز رخ تو گرچه ای روت چو ماه | از روز و شب جهان نبودم آگاه | |
بنمود چو چشم بد فروبست این راه | شبهای فراق تو مرا روز سیاه |
□
از بهر هلال عید آن مه ناگاه | بر بام دوید و هر طرف کرد نگاه | |
هرکس که بدید گفت سبحانالله | خورشید برآمدست و میجوید ماه |
□
با من به سخن درآمد امروز پگاه | آن لاغری که دارمش از پی راه | |
گفتا که طمع نیست مرا باری جو | چندان که ببویم ای مسلمانان کاه |
□
بر من در محنت و بلا باز مخواه | درد من دل دادهی جان باز مخواه | |
جانی که به عاریت دو دم یافتهام | چندانک دمی بینمت آن باز مخواه |
□
ای امر تو ملک را عنان بگرفته | فتراک تو دست آسمان بگرفته | |
روزی بینی سپاه تازندهی تو | پیروز شد و ملک جهان بگرفته |
□
ای لشکر تو روی زمین بگرفته | نام تو دیار کفر و دین بگرفته | |
روزی به بهانهی شکاری بینی | از روم کمین کرده و چین بگرفته |