قسمت چهارم

آن ماه که ماه نو سزد یاره‌ی او خورشید می نشاط نظاره‌ی او
چون گیرد عکس از لب می‌خواره‌ی او سر برزند از مشرق رخساره‌ی او

ای راحت آن نفس که جان زد با تو یک داو دلم در دو جهان زد با تو
هجر تو چنین است اگر وصل بود یارب که چو عیشها توان زد با تو

رفتم چو نماند هیچ آبم بر تو در چشم تو خوارتر ز خاک در تو
با این همه روز و شب بر آتش باشم زان بیم که باد بگذرد بر سر تو

دستی نه که گستاخ بکوبد در تو پایی نه که آزاد بپوید بر تو
با ناز تو هر سری ندارد سر تو دانی که کشد بار ترا هم خر تو

دل هرچه ز بد دید پسندید از تو وز جمله جهان برید و نبرید از تو
گفتی که نبیند دلت از من غم هجر دیدی که به عاقبت همان دید از تو

گر هیچ سعادتم رساند بر تو جان پیش کشم مباش گو در خور تو
گاهی چو زمین بوسه دهم بر پایت گاهی چو فلک گردم گرد سر تو

جان درد تو یادگار دارد بی‌تو اندوه تو در کنار دارد بی‌تو
با این همه من ز جان به جان آمده‌ام جان در تن من چه کار دارد بی‌تو

دورم ز قرار و خواب از دوری تو وز پرده برون شدم به مستوری تو
گویی که کراست برگ مهجوری من انگشت به خود کشم به دستوری تو

آن صبر که حامی منست از غم تو مویی نبرد ز عهد نامحکم تو
وین وصل که قبله‌ایست در عالم عشق از گمشدگان یکیست در عالم تو

دست تو که جود در سجود آید ازو سرمایه‌ی نزهت وجود آید ازو
دستارچه‌ای که یک دمش خدمت کرد تا نیست نگشت بوی عود آید ازو