این عمر که سرمایهی ملکیست نه خرد | چون بیخبران همی به سر باید برد | |
وز غبن چنین زنگیی پیش از مرگ | روزی به هزار مرگ میباید مرد |
□
موری که به چاه شست بازی گذرد | بیتو شب من بدان درازی گذرد | |
وان شب که مرا با تو به بازی گذرد | گویی که همی بر اسب تازی گذرد |
□
در عرصهی ملکی که کمی نپذیرد | با چند هنر کز چو منی نگزیرد | |
خورشید فراغتم فرو میمیرد | بوطالب نعمه کو که دستم گیرد |
□
روی تو به دلبری جهان میگیرد | زلف تو زرهگری از آن میگیرد | |
جزعت به نظر زبان دل میبندد | لعلت به شکر طوطی جان میگیرد |
□
روی تو که شمع لاله زو درگیرد | گل پرده ز روی با تو چون درگیرد | |
برخیز و به عزم گلستان موزه بخواه | تا چادر غنچه باز در سر گیرد |
□
گر دست غم تو دامن من گیرد | کمتر غم جان بود که در من گیرد | |
از دوستی تو برنگردانم روی | گر روی زمین به جمله دشمن گیرد |
□
خاک قدم تو تاج خورشید ارزد | یک روزه غمت به عمر جاوید ارزد | |
شکر ایزد را که از تو نومید شدم | وین نومیدی هزار امید ارزد |
□
رای تو که صلح روز ملک انگیزد | در حادثهای چو رنگ قهر آمیزد | |
تعجیل حقیقی از فلک بگریزد | آرام طبیعی از زمین برخیزد |
□
جانا غم تو به هر عطایی ارزد | وصلت به کشیدن بلایی ارزد | |
در تهمت تو اگر بریزندم خون | این تهمت تو به خون بهایی ارزد |
□
رایت که جهان به پشت پای اندازد | از مسند و استناد او کی نازد | |
توپای به خاک برنهای صدر جهان | تا چرخ ازو مسند ملکی سازد |