پیوسته حدیث من به گوشت بادا | قوتم ز لب شکر فروشت بادا | |
بیمن چو شراب ناب گیری در دست | شرمت بادا ولیک نوشت بادا |
□
ای هجر مگر نهایتی نیست ترا | وی وعدهی وصل غایتی نیست ترا | |
ای عشق مرا به صد هزاران زاری | کشتی و جز این کفایتی نیست ترا |
□
نه صبر به گوشهای نشاند ما را | نه عقل به کام دل رساند ما را | |
چون یار ز پیش میبراند ما را | کو مرگ که زین باز رهاند ما را |
□
آورد زری عماد رازی بچه را | تا بنماید عمود رازی بچه را | |
رازی بچه هر شبی عمادالدین را | بردار کند چنان که غازی بچه را |
□
گفتم که به پایان رسد این درد و عنا | دستی بزند به شادمانی دل ما | |
دل گفت کدام صبر ما را و چه کام | ور غم سختست شادکامی ز کجا |
□
این دل چو شب جوانی و راحت و تاب | از روی سپیدهدم برافکند نقاب | |
بیدار شو این باقی شب را دریاب | ای بس که بجویی و نیابیش به خواب |
□
هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب | هم رغبت از آن شراب چون آتش ناب | |
ای دل تو عنان ز شاهدان نیز بتاب | کاریست ورای شاهد و شعر و شراب |
□
زان روی که روز وصل آن در خوشاب | در خواب شبی بر آتشم ریزد آب | |
با دل همه روزم این سوئالست و جواب | کاخر شبی آن روز ببینم در خواب |
□
آن شد که به نزدیک من ای در خوشاب | دشمنام ترا طال بقا بود جواب | |
جانا پس از این نبینی این نیز به خواب | بر آتش من زد سخن سرد تو آب |
□
بوطالب نعمه ای سپهرت طالب | بر تابش آفتاب رایت غالب | |
در دور زمانه یادگاری نگذاشت | بهتر ز تو گوهری علی بوطالب |