پیوند نور

درین بازار هم چون و چرائیست مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است
چرا بالم که در بالا نشستم چو از خود نیست هیچم، زیردستم
فروغ من بسی بیرنگ و تابست کجا مهتاب همچون آفتابست
رخ افروزد چو مهر عالم آرای همان بهتر که من خالی کنم جای
مرا آگاه زین آئین نکردند فراتر زین رهم تلقین نکردند
ز خط خویش گر بیرون نهم گام براندازندم از بالای این بام
من از نور دگر گشتم منور سحرگه بر تو بگشایند آن در
چو با نور و صفا کردیم پیوند نمی‌پرسیم این چونست و آن چند
درین درگه، بلند او شد که افتاد کسی استاد شد کاو داشت استاد
اگر کار آگهی آگه ز کاریست هم از شاگردی آموزگاریست
چه خوانی بندگی را بی نیازی چه نامی عجز را گردنفرازی
درین شطرنج، فرزین دیگری بود کجا مانند زر باشد زراندود
بباید زین مجازی جلوه رستن سوی نور حقیقت رخت بستن
گهی پیدا شویم و گاه پنهان چنین بودست حکم چرخ گردان
هزاران نکته اندر دل نهفتیم یکی بود از هزار، اینها که گفتیم
ز آغاز، انده انجام داریم زمانه وام ده، ما وامداریم
توانگر چون شویم از وام ایام چو فردا باز خواهد خواست این وام
بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند که بس بی مایه، اما خودپسندند