ز سری، موی سپیدی روئید
|
|
خندهها کرد بر او موی سیاه
|
که چرا در صف ما بنشستی
|
|
تو ز یک راهی و ما از یک راه
|
گفت من با تو عبث ننشستم
|
|
بنشاندند مرا خواه نخواه
|
گه روئیدن من بود امروز
|
|
گل تقدیر نروید بیگاه
|
رهرو راه قضا و قدرم
|
|
راهم این بود، نبودم گمراه
|
قاصد پیریم، از دیدن من
|
|
این یکی گفت دریغ، آن یک آه
|
خرمن هستی خود کرد درو
|
|
هر که بر خوشهی من کرد نگاه
|
سپهی بود جوانی که شکست
|
|
پیری امروز برانگیخت سپاه
|
رست چون موی سیه، موی سپید
|
|
چه خبر داشت که دارند اکراه
|
رنگ بالای سیه بسیار است
|
|
نیستی از خم تقدیر آگاه
|
گه سیه رنگ کند، گاه سفید
|
|
رنگرز اوست، مرا چیست گناه
|
چو تو، یکروز سیه بودم وخوش
|
|
سیهی گشت سپیدی ناگاه
|
تو هم ایدوست چو من خواهی شد
|
|
باش یکروز بر این قصه گواه
|
هر چه دانی، بمن امروز بخند
|
|
تا که چون من کندت هفته و ماه
|
از سپید و سیه و زشت و نکو
|
|
هر چه هستیم، تباهیم تباه
|
قصه خویش دراز از چه کنیم
|
|
وقت بیگه شد و فرصت کوتاه
|