سایه افکند مه روزه و روز تحویل
|
|
روز مسعود مبارک مه میمون جلیل
|
سایهای نه که شود از رخ خورشید خجل
|
|
سایهای نه که بود بر در خورشید ذلیل
|
سایهای کز مدد مد سوادش دادست
|
|
دست کحال قضا دیدهی دین را تکحیل
|
سایهای کز طرف دامن فضلش دارند
|
|
دوش خورشید ردا تارک گردون اکلیل
|
هر دو فرخنده و میمون و مبارک بادند
|
|
چه مه روزه و دیگر چه و روز تحویل
|
برکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدای
|
|
همه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیل
|
ثانی سایهی یزدان که به عالی عتبهاش
|
|
نور خورشید قدم میننهد بیتقبیل
|
ای صلاحیت عالم را کلک تو ضمان
|
|
رزق ذریت آدم را کف تو کفیل
|
سایهی عدل تو واصل به وجود و به عدم
|
|
منهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیل
|
نه سر امر تو در پیش ز شرم تغییر
|
|
نه رخ رای تو بیرنگ ز ننگ تبدیل
|
حیز حزم تو چونان به اصابت مملوست
|
|
که درو همچو خلا گنج نیابد تعطیل
|
جامهی جاه ترا نقش همی بست قضا
|
|
واسمان جامهی خودرنگ همیکرد به نیل
|
به سر عجز رسد عون تو بیهیچ نشان
|
|
به دم جور رسد عدل تو بیهیچ دلیل
|
خطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیف
|
|
خوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیل
|
خجلت حلم تو دادست زمین را تسکین
|
|
غیرت حکم تو دادست زمان را تعجیل
|
کوه اگر حلم ترا نام برد بیتعظیم
|
|
ابر اگر دست ترا یاد کند بیتبجیل
|
کوه را زلزله چون کیک فتد در پاژه
|
|
ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل
|
قبض ارواح کند تف سموم سخطت
|
|
بیجواز اجل و واسطهی عزرائیل
|
نشر اموات کند صوت صریر قلمت
|
|
فارغ از مشغلهی صور و دم اسرافیل
|
چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد
|
|
آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل
|