مدح شیخ امام جمال‌الاسلام

ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل وی یازدم سرشته به مهر تو در ازل
ای بی‌بدل چو جان بدلی نیست بر توام بر بی‌بدل چه‌گونه گزیند کسی بدل
گشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسن تا من به عاشقی شدم اندر جهان مثل
ترسم که روز وصل تو نادیده ناگهان سر برزند ز مشرق عمرم شب اجل
دردا و حسرتا و دریغا که روز و شب با صد دریغ و حسرت و دردم ازین قبل
در مشکلی فکند مرا عشق تو که آن جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حل
صدر امم امام طریقت جمال دین لطف خدای و روح هنر مایه‌ی دول
صدری که چون سخن ز سخنهای او رود ادراک منهزم شود و عقل مبتذل
سری بود مشاهده بی‌صورت و بی‌حروف نطقی بود معاینه بی‌نحو و بی‌علل
روح از نهیت آنکه مگر وحی منزلست اندر فتد به سجده که سبحان لم‌یزل
رایش فرو گشاده سراپرده‌ی فلک قدرش فرو شکسته کله گوشه‌ی زحل
در روح او دمیده قضا صدق چون یقین در ذات او سرگشته قدر علم چون عمل
با حزم او طریقت و دین فارغ از فتور با عزم او دیانت و دین ایمن از خلل
خورشید علم را فلک شرح و بسط او بیت‌الشرف شدست چو خورشید را حمل
ای در وقار حاکی اخلاق تو زمین وی در ثبات راوی افعال تو جبل
گر نز پی حسود تو بودی وقار تو برداشتی ز روی زمین عادت جدل
صافی‌ترست جوهرت از روح در صفا عالی‌ترست منبرت از چرخ در محل
در بحر علم کشتی علم تو می‌رود بی‌بادبان عشوه و بی‌لنگر حیل
در برق فکرتت نرسد ناوک عقول در سمع خاطرت نشود عشوه‌ی امل
نه راه همتت بزند رتبت جهان نه آب عصمتت ببرد آتش زلل