در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی

چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس
چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس
ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس
وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس
تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن حق‌شناس بندگان باشد چه غم او را شناس
آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس
آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس
یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس
خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس
دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس
دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالی‌ترند کز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاس
در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید گفت با خود ای عجب نعم‌البدن بس‌اللباس
ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس
عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس
مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس
بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج زانکه باشد از همه کس التماست التماس
انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس
ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن این سخن در روی گردون هم بگویم بی‌هراس
دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس