اگرچه دشمن جاهت همی به خواب غرور
|
|
همیشه هیچ نبیند مگر سرور و سریر
|
هزار بار برفتست بر زبان قضا
|
|
که بر زبان سنان تو راندش تعبیر
|
که بود با تو همه پوست در وفا چو پیاز
|
|
که روزگار به لوزینه در ندادش سیر
|
صریر کلک تو در نشر کشتگان نیاز
|
|
ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر
|
حدیث خاصیت نفخ صور و قصهی آن
|
|
مسلمست و روا نیست اندر آن تغییر
|
قیاس باشد از آن راستتر در این معنی
|
|
دلیل باشد از این خوبتر بر آن تاثیر
|
که کشتگان جفای زمانه را قلمت
|
|
معاینه نه خبر زنده میکند به صریر
|
زهی بیان تو اسرار غیب را حاکی
|
|
زهی بنان تو آیات جود را تفسیر
|
اگر مقصرم اندر ثنات معذورم
|
|
که خاطریست پریشان و فکرتیست قصیر
|
سخن به پایهی قدرت نمیرسد ورنه
|
|
به قدر قدرت و قوت نمیکنم تقصیر
|
هزار بار به هر بیت بیش گفت مرا
|
|
خرد که کل جهان را مدبرست و مشیر
|
که هان و هان مبر این شعر پیش خدمت او
|
|
که نقدهای نفایه است و ناقدیست بصیر
|
برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی
|
|
برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر
|
ولیکن ارچه چنین بود داعی شوقم
|
|
همی گریست به خون جگر چو ابر مطیر
|
که این شرف اگر این بار از تو فوت شود
|
|
به جان تو که درین جان برآیدم ز زحیر
|
اگرچه هست بضاعت بضاعت مزجاة
|
|
به بینیازی خود منگر این ز من بپذیر
|
خلاف نیست که دارم شعار خدمت تو
|
|
بدین وسیلت از این شعر هیچ خرده مگیر
|
ولیک از تو چو تشریف نیز یافتهام
|
|
دگر چه باید زحمت چه میدهم بر خیر
|
مرا بگوی چه باقی بود ز رونق شغل
|
|
چو در معامله از اصل بگذرد توفیر
|
مرا غرض شرف بارگاه عالی تست
|
|
که ساحتش به شرف باد بر سپهر اثیر
|