در صفت معشوق و مدح امیر ضیاء الدین مودود احمد عصمی

بر من آمد خورشید نیکوان شبگیر به قد چو سرو بلند و برخ چو بدر منیر
هزار جان لب لعلش نهاده بر آتش هزار دل سر زلفش کشیده در زنجیر
گشاده طره‌ی او بر کیمن جانها دست کشیده غمزه‌ی او در کمان ابرو تیر
بدین صفت به وثاق من اندر آمده بود چنان که آمده بی‌اختیار و بی‌تدبیر
نه در موافقتش زحمت رقیب و رهی نه در مقدمه رنج رسول و گنج سفیر
من از خرابی ومستی به عالمی که درو خبر نبودم ازین عالم از قلیل و کثیر
به صد لطیفه به بالین من فراز آمد مرا چو در کف خواب و خمار دید اسیر
به طعنه گفت زهی بی‌ثبات بی‌معنی ز غفلت تو فغان و ز عادت تو نفیر
هزار توبه بکردی ز می هنوز دمی همی جدا نشوی زو چنانکه طفل از شیر
چه جای خواب و خمارست چند خسبی خیز پذیره شو که درآمد به شهر موکب میر
امیر عادل مودود احمد عصمی که عدل اوست به هر نیک و بد بشیر و نذیر
بزرگ بار خدایی که گر قیاس کنند همه جهان ز بزرگیش نیست عشر عشیر
بر آستانه‌ی قدرش قضا نیارد گفت که جست باد گمان و نشست گرد ضمیر
هرآنچه خواسته در دهر کرده جز که ستم هرآنچه جستده ز اقبال دیده جز که نظیر
مدبریست به ملک اندرون چنان صائب که در جنیبت تدبیر او رود تقدیر
نه با عمارت عدلش خرابی از مستی نه در حمایت عفوش مخافت از تغییر
ایا به دامن جاه تو در سپهر نهان و یا به دیده‌ی جود تو در وجود حقیر
فکنده رای تو در خاک راه رایت مهر نبشته کلک تو برآب جوی آیت تیر
کند لطافت طبع تو بحر را حیران دهد شمایل حلم تو کوه را تشویر
زرشک قدر تو اشک فلک چو شاخ بقم ز بیم قهر تو روی اجل چو برگ زریر