بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا
|
|
گو جرس چندان که خواهی میکن از جنبش نفیر
|
آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم
|
|
از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر
|
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را
|
|
تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر
|
احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد
|
|
در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر
|
گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست
|
|
در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر
|
صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار
|
|
چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر
|
عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو
|
|
بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر
|
ده زبان چون سوسن و دهدل چو سیرم کس ندید
|
|
آخرم تا کی دهی بیجرم در لوزینه سیر
|
گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت
|
|
چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر
|
تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست
|
|
شکل ذاتی احسنالاشکال و هوالمستدیر
|
تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست
|
|
لون ذاتی احسنالالوان و هوالمستنیر
|
تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار
|
|
مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر
|
طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف
|
|
خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر
|
پاسبان و پردهدار حضرتت کیوان و ماه
|
|
مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر
|